و تو انگار ....
از بلندای یک سکوت
روح پر خواهش مرا میبینی.
و تن تبدارم .... که در تلالوء یک نور حسرت
ققنوس جان را رها میسازد.
چیزی مثل پیچک ... واژه های خسته ءتنم را میپیماید
و درون قلبم شکوفه میکند.
حرم یک آتش سینه ام را میسوزاند
اما به هیزم عشق این آتش را شعله ور میسازم .
میخوام به سان یک قطره آب از گرمای این آتش
نیست شوم و در انگاره آسمان خواهشم فنا .
حضور این آتش مرهم ذهن و جان خسته ام میشود
به سکوت قلبم خیره میشوم
میشناسم این آتش را
این آتش ایمان به توست
به من ايمان بياور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر