۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

زندگي

ميدوني چي فك ميكنم؟ :

زندگي جز زيست مداوم معده و روده نيست
از تمام خاطراتم بوي شكمبه گوسفند مي‌آيد
چه كسي خاطره ساز بي معده و روده با عطر سيراب و شيردان و شكمبه ديده؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

*براي نوعروس كوچك خانه‌‌مان كه عروس فرشته ها شد-آزيتا*



من خواب ديده ام
خواب ديده ام برف ميبارد
و تمام بام هاي خانه هايمان از برف عروس شده اند
اندكي صبر كن  شايد خوابم تعبير نشود


من خواب ديده ام
خواب ديده ام برف ميبارد
و همه هلهله كنان برف بازي ميكنند و شادي
گفته اند خواب زن چپ است
اندكي صبر كن شايد خوابم تعبير نشود


من خواب ديده ام
خواب ديده ام برف ميبارد
و كودك عزيز درون خوابم به بام ديگري حبوط ميكند
مي ايستد ميخندد و هلهله ميكند لكن من باور نميكنم
اندكي صبر كن شايد خوابم تعبير نشود


من خواب ديده ام
خواب ديده ام برف ميبارد
نه نه نه
من خواب نميبينم
من خواب نميبينم برف هم نميبارد
بامهاي خانه هايمان سفيد پوش شده اند از خاكستر آرزوهايت كه بر باد رفت
برف نميبارد و همه با سفيدي اين خاكسترها هلهله ميكنند
نو عروس كوچكمان حبوط ميكند به بام زمين
باز هم عروس شدي و ضرب سكه هايي كه به آسفالت ميخورند جشن عروسيت را رونق ميدهند
برف نميبارد و مادرت هلهله ميكند ميان لا الله الا الله مدعوين ناخوانده
و من باورم نميشود
كاش اندكي صبر ميكردي شايد خوابم تعبير نمي شد





پ.ن:

1- من خواب ديده ام
خواب ديده ام برف ميبارد
برف با خون ميبارد
سرخي خون تو و سفيدي برف ها صورتي گونه هايت را رقم زده اند
اندكي صبر كن شايد خوابم تعبير نشود

2- كاش جوانمردي پيدا ميشد مرا از اين خواب ميپراند

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

نصيحت مادرانه


ميان همهمه خانه تكاني هاي خاطراتم
سيبهاي خوشروي نصيحت مادرانه را يافتم
به ضرب خنده و اشك گردگيريشان كردم
سالهاي سال بر شاخسار جوانيم نشسته اند بدون اينكه چشيده شوند
سيب نخست نصيحت در باب گذشته بود، گنديده و كرم خورده
هنوز هم وول خوردنهاي كرمهاي اين سيب نيم خورده را در معده خاطراتم حس ميكنم
سيب دوم از شاخه آينده چيدم و با طمع تمام به 29 دندان سالهاي زندگيم سپردم، كال و گس
طعم نيامدنش دهندان روزگارم را كند كرد
و سيب اكنونم سرخ و آبدار بود وبر بلنداي شاخصار تلاش قد كشده بود ...  چشيدمش
                                                                                              دريغ كه من زكام شده ام در اكنون

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

ميداني چه احساسي دارم ؟



وقتي مي‌آيي، ميبينيم، مي‌شنويم، احساسم ميكني وبا غمم آشنا ميشوي
وقتي ابرو در هم ميكشي و لوچه آويزان ميكني و اشك به چشم مي‌آوري و نچ نچ ها و آه هايت گوش فلك را كر ميكند
و قصد ميكني تا آخر بماني و غمخوارم باشي و بعد
مي روي و مي روي و مي روي  و باز هم ميروي
 و در دلت به من ميخندي و ميان قاه قاه خنده هاي دلت مي گويي « خدا شفا دهد تمام ديوانگان را» و ديگر تو را نميبينم
ميداني چه احساسي دارم؟
لابد در دلت ميگويي زين پس حزنم افزون خواهد شد از نديدنت و نشنيدنم و نخواندنم و دوريت
با غم همنشين و با اشك همخوابه خواهم شد
آسمان سياه و بر سرم خراب خواهد شد
نيمه شب تمام جنيان و مه رويان از ناله هايم دلتنگ و دلگير خواهند شد
نه؟
اما ميداني چه احساسي دارم؟
شانه بالا مي اندازم و ميخندم و خدارا شكر خواهم كرد كه بني آدم تو اعضاي يكديگر نيستند مثل من
من اين درد را كشيده ام بسيار طاقت فرساست و من به حرمت گوشهايت، چشمهايت، لبخند هايت، افسوسهايت و تمام "هايت‌" هايي كه دمي براي من بود اين رنج را براي تو نميخواهم
خدا را شكر كه بني آدم تو اعضاي يكديگر نيستند

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

نبش قبر خاطرات

نبش قبر خاطرات من

به توبرمی گردد

تمسخری که در چشمانت پیداست

گذشته را در مسیر چشمانم

 به تصویر می کشد

من از تمام صبح هایی که باید

به خاطر شب می دویدم

می ترسیدم

نوسان خیالم را

در مسیر قرنهای یخ زده

در به در می کردم

من مسافر نبودم

تکه ای بودم

از ستاره های خاموش

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

به من ايمان بياور


و تو انگار ....
از بلندای یک سکوت
روح پر خواهش مرا میبینی.
و تن تبدارم .... که در تلالوء یک نور حسرت
ققنوس جان را رها میسازد.
چیزی مثل پیچک ... واژه های خسته ءتنم را میپیماید
و درون قلبم شکوفه میکند.
حرم یک آتش سینه ام را میسوزاند
اما به هیزم عشق  این آتش را شعله ور میسازم .
میخوام به سان یک قطره آب از گرمای این آتش
نیست شوم و در انگاره آسمان خواهشم فنا .
حضور این آتش مرهم ذهن و جان خسته ام میشود
به سکوت قلبم خیره میشوم
میشناسم این آتش را
این آتش ایمان به توست
به من ايمان بياور

عاقبت


ايستاده در دور دست
روي تلي از سرابهاي مكدر من
ميان باورهاي رقصان به سوي آسمان
تو ميدوي .. من ميدوم
تو با سر... من با دل
عاقبت حق به حق‌دار خواهد رسيد
مرا شكستي از تو به دل نيست

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

خداوندم


آنگاه كه پيچك تنهايي حنجره ام را به بند مي‌كشيد و چشمانم بر غم دل مي‌باريدند
روزنه اي از آسمان برويم گشوده شد
نفس درون سينه ام حبس و كلام در قفاي گلويم محبوس گشت
ندايي دلنواز آمد : ديده برهم نه ... رازيست با تو گفتنم

وحشتي دردناك سراپايم را پيمود
بازهم قلبم از حركت باز ايستاد
ِسِر اين راز سَر به مُهر چيست كه بايد در خاموشي ديدگانم بر ملاء شود؟!
هراس سقوط مانع از حركتم گرديد ... لحظه اي درنگ ... چشمانم فراخ و قلبم بي طپش بود
در دل تو را طلبيدم... تويي كه هميشه با مني...
نداي دلنشين پژواك يافت : ديده برهم نه ... رازيست با تو گفتنم
مرا ياراي ايستادگي نيست
دير زمانيست مدهوش اين ندايم
بس دور و دراز زمانيست كه انتظار رسيدنش را ميكشم
ليك مي‌هراسم از سقوط
مي‌هراسم از طعم تلخ فراقش
ميخواهمت ...تو را ... باز هم از آسمانت فرود آي و در قلب كوچك و حقيرم بنشين تا مرا آرام بخشي

نوازشگرانه گيسويم را پيمود و باز هم آهنگ كرد : ديده برهم نه ... رازيست با تو گفتنم
تمام وجودم تو را طلب كرد و به نام تو ديده بر هم نهادم .
وجودم در حرم اضطرابِ نداشتنش مذاب و از گوشه چشمم روان شد
به فرش آمدم.
حجاب كلامش فرو افتاد.
راز سر به مهر گشوده شد
و خداوندم مرا به دو دست دعا نگه داشت
به عرش رفتم.

مرا ياراي گشودن ديدگانم نيست
روياهايم در قاب تاريك چشماني فروبسته باغي از نور و روشنايي اند و من ..........


خداوندم سپاسگذارم.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

اراده

دير زمانيست ميان  مثلث شوق ديدار تو، زانوان من و جاذبه زمين تناقض افتاده
گاهي زانوان من پيروز است و گاهي شوق ديدار تو و گاهي جاذبه زمين
نميدانم چه ستمي به زمين روا داشته ام كه اينگونه مرا بر دل تنگ خود ميفشارد چونان مادري كه فرزند خويش را
شايد آمدنم از بطن اين خاك باشد دليل آن .. شايد حسد به شوق ديدار تو ... شايد
هرچه هست محبوس در فردا و به زنجير كشيده ديروز است لكن امروز از آن من است
و من قويتر از امروز ... پس امروزم را ميسازم و آينده را به زنجير اراده خويش خواهم كشيد

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

نیشتر

بغضهایم را نیشتر میزنم ...
 حاصلم نفسی بریده از سوز جگر با دلمه های اعتماد و خونابه حقارت محبتی کثیف است
مرا چه سود از نیشتر بغض جز جفتی مرده از خاطره که هنوز متصل به بند ناف غم است
مرا چه سود از نیشتر زدن به بغض جز توبه ای شکسته و نایی رفته از دل

بغضهایم را نیشتر میزنم ...
حاصلم تویی و تویی و نیست جز تو

آي آدمها


آی ادمها ...
آی آدمها...
کسی صدای مرا میشنود ؟؟!!
من ... !!!           
من ... !!!
همان سنگفرش ِ طولانی ِکویر ِغربت .
برتنم جای ِ پاي همگيتان نقش بسته .
روزگاري زين پيشتر
من گلوگاه عشاق بودم .
بر تنم ياسپيد ميريختيد .
من پلي و پيوندي نهان
براي نرگس مست دو چشمانتان

آي آدمها ...
آي  آدمها ...
امروز.....
كسي صداي مرا ميشنود ؟؟
آي آدمها ...
زير پايتان كسي فرياد ميكشد :
" من ...
من ...
من همان غرور بلند وعدگاهم .
مرا لگد مال نكنيد "

آي آدمها ...
آي آدمها ...
كسي صداي مرا ميشنود ؟؟؟
روزگاري پيش ، در يك غربت طولاني
دست وحشي و سرد طوفان ، خاطرات تمام آنچه كه بودم و هستم از ذهنتان زدود .

به خدايتان قسم :
من همانم .
من همانم كه به پايتان تمام شادي چشمهايم را باختم و چشمانم به زير قدمهايتان فكندم ، اما
اينك روشن دلانه حسرت يك نگاه مهربان را ميكشم .

من همانم
هم او كه دستهايش سرپناهي شد براي لحظهء غمگين ِ غروبِ يك بغض .
و در نهايت باران ، حتي شبنمي به خويش نديد .
اينك ... اينك دستانم كو .... تيغ تيز كدامين تبرتان ‌،اين دستان سخت بي‌جان و فرسوده را ازتنم رها ساخت ، تا حسرت وصال يك قطره باران بر سرانگشتم ، در دلم نقش بندد .

به خدايتان من همانم
همانم كه پاي به حريمتان نگشودم و سالهاست كه در انتظار باز شدن اين درهاي غرور و نيرنگتان به نظاره ايستاده ام . اما .....
ساقهايم كبود از لگد پرانيتان بي رمق ، جسم خسته و سنگين از بار غم را به دوش مي‌كشد.

آي آدمها ...
آي آدمها ...

آ... ي ... آ ... د... م... ه ... ا .....

ميدانم نميشنويد .
حنجره ام ديگر ندايي ندارد
سكوت سرد يك بغض خفته ، صدايم را در حنجره تنها رها كرده و حنجره ام در حسرت يك هم صدا ، خسته و افسرده و زار در كنج خلوت خويش آرميده .

آي آدمها ...

نفرين بر من ......

ديگر شما را نمي‌خوانم !!!!!

آي پرودگارم .

پرودگارم مرا ببخشاي
سالهاست كه اين دل نفرين شده فرياد ميكشد :
آي آدمها ... آي آدمها
اما هرگز صداي نارساي من در ميان كوه هاي سر به فلك كشيده غرورشان پژواكي نداشت .

پروردگارم ، مرا ببخشاي .
ببخشاي كه به اين حد برخويش ظلم ورزيدم .چشمانم در حريق يك غفلت سوختند و حنجره ام به پاي نخواندن تو . چه كه تو را به يك ندا درخويش ميداشتم ، اما هيهات از غفلتم .

روشنفكر محله

ديروز روشنفكر محله را ديدم‬
‫ميان كوي جاهليت‬
‫بساط حراج كلاه‌هاي چراغدار به پا كرده بود
 
پ.ن:
بيزارم از روشنفكران كوته بين 
كسايي كه به چيزي اصرار دارن كه هضمشون براشون مشكله
دركشون هم

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

دخترك درون آينه



بازهم ريشه هاي تلخ اين غربت درون سينه ام جوانه ميزندد
و موريانه ترديد تمام وجودم را آفت زده ميكند
كرمهاي كوچك توهم زير پوستم ميخزند و ديووانه وار مرا در خويش ميلولانند

كاش چشمان آينه كور شود
ابهام چشمان درون اينه مرا به سُخره  ميگيرند
نيش خند تلخ اين تصوير كه نه ... تزوير مرا ميپوساند كاش ميدانستم دخترك درون اينه چه چيزي را پنهان ميكند

به گمانم آوازي ميآيد از دور
گوشهايم قامت راست كرده اند
نوايي محزون در ضرب آهنگ هق هقي پنهان
كاش ناطقش بداند نت،‌ مضراب ، هوس و اندوه را خوش ميشناسد

من غريب غربت دخترك درون اينه ام
كاش ميدانستم اينهمه ترديد از چيست
كاش ميدانستم از ديدن تصوير رخسار خويش به چه مي انديشد
چشم  بر هم ميگذارم مبادا دخترك خويشتن را در چشمان غبار گرفته ام ببيند

عصاي دل

 يك روزعاشقت شدم كه عصاي دلم باشي
و امروزبه پشت پايت سكندري خوردن عادتم شده‬

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

نامه اي به خدا



سلام خدا جون
من خيلي دوست دارم، ميدونم كه تو خيلي بزرگي و مهربون ميدونم تو خيلي نعمت به ما ارزوني داشتي!!!!! در توان و قدرت و بزرگي تو موندم و خيلي وقتا "سبحان الله" ورد زبونم بوده.
خدايا شنيدم همه جا هستي و از رگ گردن نزديكتري... شنيدم تو بهترين گوش شنوايي ... شنيدم بي داوري
به حرف بنده هات گوش ميدي... آره؟؟؟
پس من ميتونم حرف بزنم؟؟:
خدايا خسته شدم از بس چاكرم مخلصمتو كردم و شكرت رو... نگو ناشكرم  اما من بنده توئم من كه نخواستم بيام تو منو آوردي پس حالا موظفي به حرفم گوش بدي
ميدوني چي فك ميكنم خدا؟؟!!! تو اصلا منصف نيستي ... هيچ رحمانيت و رحيميتي هم نداري... از نظر من تو يه موجود بزدل و ترسويي كه خودتو پشت يه عالمه ابر و آسمون قايم كردي...مخت خوب كار ميكنه اما براي زجر دادن عده اي كه خود به خود مظلوم هستن... چيزي شبيه شخصيت سكرت فيلماي اره.
تو يه موجود مادي و خود خواهي كه از ذلت ديگران لذت ميبري ... چطوري هميشه سربازاي  بي زبون و مظلوم شطرنج مسخره روزگارتو با وزير و فيل و اسب سرشاخ ميكني؟ نميگي قامت نحيفشون زير دست و پاي اين اسب وفيل و يا شكنجه هاي وزير احمق روزگارت دووم نميياره؟؟؟
خدايا تو بر عكس همه داناييت انقدر نادوني؟؟!! آره نادوني ... نادوني به اين نيس كه نتوني خلق كني يا نتوني راهنما بفرستي  و ....  نادوني به اينه كه از هر كسي به اندازه خودش و توانش انتظار نداشته باشي و بيشتر ازش بخواي و انقدر بازيش بدي كه ببره و وسط زمين بشينه و از نفس بيافته
لذت ميبري از اين بازي مسخره اي كه راه انداختي؟؟!! فك ميكني مبدع خوبي هستي كه هر كسي رو به طريقي زجر ميدي؟
ميدوني چي فك ميكنم خدا؟ تو يه موجود منزوي و عقده اي هستي كه يادت رفته اين آدما رو براي تنها نبودنت آفريدي و حالا فك ميكني اين آدما حيووناي دست آموز تو هستن كه ميتوني هر رفتاري دلت ميخواد باهاشون بكني.. يكيو هار ميكني و ميندازي به جون بقيه .. يكيو انقدر خوار ميكني كه هر كي از راه ميرسه ميزنه تو سرش ... يكي رو انقدر زيبا كه به لجن كشيده ميشه و يكي رو انقدر زشت كه تف هم تو صورتش نميكنن ... اينا جذابيت و تنوع آفريدهات نيستن اينا نشونه ساديسم توئه.
خدايا دروغ ميگم؟؟ ازم دلخوري؟؟ من يه جواب ميخوام و اونم چرايي كاراته ... مگه نميگي وجود داري؟؟
خودتو نشون بده ... من ميخوام ببينمت ... ميخوام حست كنم ... ميخوام لمست كنم نه مثل هميشه و با قلبم من ميخوام خودت رو حس كنم ... ميخوام بدونم تو ارزشش رو داري كه عاشقتم؟؟؟!!! ميخوام بدونم 29 سال عمرو زندگيمو صرف كي كردم .... من لايق اين هستم كه معشوقه هزار عاشقم رو ببينم ... ندارم؟؟!!!
خودتو به من نشون بده همونطوري كه بتونم حست كنم ...اين روش كه يكي از عزيزامو بگيري  يا يكي رو تا لب مرز مرگ ببري .. اينكه به خانوادم بلا نازل ني و بعد مثل سوپرمن بپري وسط و همه چيز رو درست كني تكراري و قديمي شده ... يه راه ديگه پيدا كن و يادت باشه با همه اينا من بازم عاشقتم و دوست دارم.

امضاء ناراضي هميشه راضي بنفشه

براي مانايي كه هميشه در قلبم ماناست


بغض نكن گل نرگسم
باد را ياراي درك تو نيست
سيلي وزشش رافراموش كن
تنها سرخي گونه هايت را به خاطر بسپار
يادت باشد بي رنگ ملون را اعتباري نيست

بغض نكن گل نرگسم
آسمان تنگ نظر است
برف حسد پاكي گلبرگهايت را مي‌برد
و سرماي قلبش قصد كبودي گلبرگهايت را دارد

بغض نكن گل نرگسم
ميدانم قدمهاي اين عابران پياده وحشي
بر شانه هاي نازكت سنگيني مي‌كند
ليك گله از نابينا چه سودي دارد

بغض نكن گل نرگسم
خورشيد سينه ات را به آفتاب عالمتاب پيوند بزن
تو كه با خورشيد باشي او را توان دوچندان گرماست
شايد يخهاي نگاه هاي كينه توزانه آب شوند

بغض نكن گل نرگسم
و بدان هستند ستاره هايي كه بيصبرانه عشق ماه را به محبت تو ميفروشند

پ.ن:
ميدونم ارزشت بيشتر از ايناس و ميدونم كه نتونستم احساسم رو بگم اما ميخوام بدوني وقتي ميگم عاشقتم واقعا عاشقتم
وقتي ميخندي واقعا شادم
وقتي گريه ميكني واقعا غمگين

زيارت

به زيارت مسجد عشق رفته بودم
ارسي هايم ماند و قلبم را ربودند

تاس

خسته شدم از اينهمه مارس شدن
و خسته ترم از باختن با ترحم غير
پس كي تاسهاي زندگيم جفت مي‌شوند

نگاه هايمان

نگاه‌هايم هماره با ديوار تلاقي ميكند
ديواري از جنس غرور تو
نگاه‌هاي تو هماره با دريا تلاقي ميكند
دريايي از اشك‌هاي من
متاب خورشيد شايد تاريكي پيوندمان دهد

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

تن فروش


بله را گفته بود وقتي براي فكر و پشيموني نبود ميدونست كه درست ترين كار ممكن رو كرده اما باز‌م ميدونست كه سختي‌هاي زيادي پيش روشه... موانع وحشتناك و اوليش خونه اي بود كه توش زندگي ميكرد يه اتاق 3.5 متر در 2 متر، يه موكت، يه پيك نيك و دو دست رختخواب همه اموالش از زندگي بود اما خيالش راحت بود كه داره با شرافت زندگي ميكنه... عاشقش بود...صورت آفتاب سوخته و دستاي مردونه و ..... .
به ضرب خورشيد و ماه 12 سال و سه ماه از زندگيش گذشته بود كه يه طلبكار از دنيا با لگد زد به شكمش و اعلام موجوديت كرد
دكتر گفته بود دختره ... بايد تقويت بشه ... ضعيفه و ...
زمستون بود و سرد ... گشنه بود و خسته ...
لباي خشكشون توي سرما ترك خورده بود... به هم كه نگاه ميكردن دعا ميكردن صداي فرياد گرسنگي شكمشونو طرف مقابل نشنيده باشه  ولي ...... . به خونه كه رسيدن ديگه نتونست خودشو كنترل كنه نايي نداشت اشكاش كه سرازير شد نتونست دستشو بالا بياره و پاكشون كنه ... مردش ديد و پرسيد. خواست حرف بزنه اما صداي شكمش بلند تر از صداي خودش بود ... مرد شرمسار شد و از خونه بيرون زد . وقتي برگشت
سخت ميلرزيد و تو دستش يه پلاستيك بود و توي پلاستيك يه دست دل و جيگر. زن انقدر خوشحال شده بود كه متوجه سرما ولرز بدن مرد نشد اون حتي دونه هاي برفي كه روي موهاي مرد نشسته بود رو نديد و از خوشحالي گريه كرد وقتي از مردش دور ميشد تا براي دوتاشون غذا درست كنه ، مرد لبخند زد و فراموش كرد ساعتي پيش چقدر دو دل بوده كه تنها كت و لباس گرمشو با يه دست دل و جيگر عوض كنه

..
..
..

زمستون و سرد
دستاش يخ زده ... دماغش از سرما درد ميكنه .. بينيشو بالا ميكشه .. بغضشو ميخوره ... درد رو فراموش ميكنه
دستشو تو جيب مانتوي نخيش ميكنه ... اونا رو تو دستش ميگيره و احساس گرما رو به قلبش دعوت ميكنه
صداي شكمش توي گوشاش ميپيچه ... لبخند ميزنه ... سنگيني پلاستيك توي دستش رو حس ميكنه و به خودش دلداري ميده .. يه دست دل و جيگر ... ياد خاطره مادرش افتاده ...خجالت كشيده ... ياد زخمها و پينه هاي دست پدرش جيگرشو آتيش ميزنه اما يه درد كثيف تمام بدنش رو پر ميكنه و اشك به چشمش و سرما به استخونش رسوخ ميكنه
بازم دستش رو توي جيبش ميكنه .. پولا رو تو دستش ميگيره ...............
پيرزن كه با قامت نحيف و خورد شده به سمت آشپزخونه ميره نگاهي به پدر پيرش نگاه ميكنه نيازي به شنيدن صداش نداره اشكي كه از گوشه چشمش ميچكه روي بالش ناخواسته و نادونسته ازش قدر داني كرده
يادش نميره كه اين همون كسيه كه يه روزي براي خرج تولدش كليه ش رو فروخته و حالا همين درد زمينگيرش كرده و حالا پولي براي درمونش ندارن هيچ براي .......
اما .... يادش ميره كه چند ساعت پيش وقتي اون ماشين چند ده ميليوني كه حتي اسمشو هم نميدونه جلوي پاش ترمز كرده و پيرمرد توش سلام داده چقدر براي رفتن و نرفتن دو دل بوده و حالا همه بهش ميگن تن فروش
اما چه فرقيه بين تن فروشي اون و تن فروشي پدر

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

قمارباز


من قمارباز خسته ای هستم که در آخرین دست خدایم را باخته ام...
اما اگر یک لحظه فقط یک لحظه کوتاه خدا چشمهایش را بر هم بگذارد من تمام سهمم را از این دنیای کثیف می گیرم
تمامش را ....................

من





اما هرگز نميدانم اين حسرت براي گذر عمرم است يا فنا شدن صداقتم
من فاحشه نيستم من يك قديسه نيستم . من زنم ، سرشار از احساس و آرزو


پ.ن:

سلام