۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

تن فروش


بله را گفته بود وقتي براي فكر و پشيموني نبود ميدونست كه درست ترين كار ممكن رو كرده اما باز‌م ميدونست كه سختي‌هاي زيادي پيش روشه... موانع وحشتناك و اوليش خونه اي بود كه توش زندگي ميكرد يه اتاق 3.5 متر در 2 متر، يه موكت، يه پيك نيك و دو دست رختخواب همه اموالش از زندگي بود اما خيالش راحت بود كه داره با شرافت زندگي ميكنه... عاشقش بود...صورت آفتاب سوخته و دستاي مردونه و ..... .
به ضرب خورشيد و ماه 12 سال و سه ماه از زندگيش گذشته بود كه يه طلبكار از دنيا با لگد زد به شكمش و اعلام موجوديت كرد
دكتر گفته بود دختره ... بايد تقويت بشه ... ضعيفه و ...
زمستون بود و سرد ... گشنه بود و خسته ...
لباي خشكشون توي سرما ترك خورده بود... به هم كه نگاه ميكردن دعا ميكردن صداي فرياد گرسنگي شكمشونو طرف مقابل نشنيده باشه  ولي ...... . به خونه كه رسيدن ديگه نتونست خودشو كنترل كنه نايي نداشت اشكاش كه سرازير شد نتونست دستشو بالا بياره و پاكشون كنه ... مردش ديد و پرسيد. خواست حرف بزنه اما صداي شكمش بلند تر از صداي خودش بود ... مرد شرمسار شد و از خونه بيرون زد . وقتي برگشت
سخت ميلرزيد و تو دستش يه پلاستيك بود و توي پلاستيك يه دست دل و جيگر. زن انقدر خوشحال شده بود كه متوجه سرما ولرز بدن مرد نشد اون حتي دونه هاي برفي كه روي موهاي مرد نشسته بود رو نديد و از خوشحالي گريه كرد وقتي از مردش دور ميشد تا براي دوتاشون غذا درست كنه ، مرد لبخند زد و فراموش كرد ساعتي پيش چقدر دو دل بوده كه تنها كت و لباس گرمشو با يه دست دل و جيگر عوض كنه

..
..
..

زمستون و سرد
دستاش يخ زده ... دماغش از سرما درد ميكنه .. بينيشو بالا ميكشه .. بغضشو ميخوره ... درد رو فراموش ميكنه
دستشو تو جيب مانتوي نخيش ميكنه ... اونا رو تو دستش ميگيره و احساس گرما رو به قلبش دعوت ميكنه
صداي شكمش توي گوشاش ميپيچه ... لبخند ميزنه ... سنگيني پلاستيك توي دستش رو حس ميكنه و به خودش دلداري ميده .. يه دست دل و جيگر ... ياد خاطره مادرش افتاده ...خجالت كشيده ... ياد زخمها و پينه هاي دست پدرش جيگرشو آتيش ميزنه اما يه درد كثيف تمام بدنش رو پر ميكنه و اشك به چشمش و سرما به استخونش رسوخ ميكنه
بازم دستش رو توي جيبش ميكنه .. پولا رو تو دستش ميگيره ...............
پيرزن كه با قامت نحيف و خورد شده به سمت آشپزخونه ميره نگاهي به پدر پيرش نگاه ميكنه نيازي به شنيدن صداش نداره اشكي كه از گوشه چشمش ميچكه روي بالش ناخواسته و نادونسته ازش قدر داني كرده
يادش نميره كه اين همون كسيه كه يه روزي براي خرج تولدش كليه ش رو فروخته و حالا همين درد زمينگيرش كرده و حالا پولي براي درمونش ندارن هيچ براي .......
اما .... يادش ميره كه چند ساعت پيش وقتي اون ماشين چند ده ميليوني كه حتي اسمشو هم نميدونه جلوي پاش ترمز كرده و پيرمرد توش سلام داده چقدر براي رفتن و نرفتن دو دل بوده و حالا همه بهش ميگن تن فروش
اما چه فرقيه بين تن فروشي اون و تن فروشي پدر

۲ نظر: