۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

دخترك درون آينه



بازهم ريشه هاي تلخ اين غربت درون سينه ام جوانه ميزندد
و موريانه ترديد تمام وجودم را آفت زده ميكند
كرمهاي كوچك توهم زير پوستم ميخزند و ديووانه وار مرا در خويش ميلولانند

كاش چشمان آينه كور شود
ابهام چشمان درون اينه مرا به سُخره  ميگيرند
نيش خند تلخ اين تصوير كه نه ... تزوير مرا ميپوساند كاش ميدانستم دخترك درون اينه چه چيزي را پنهان ميكند

به گمانم آوازي ميآيد از دور
گوشهايم قامت راست كرده اند
نوايي محزون در ضرب آهنگ هق هقي پنهان
كاش ناطقش بداند نت،‌ مضراب ، هوس و اندوه را خوش ميشناسد

من غريب غربت دخترك درون اينه ام
كاش ميدانستم اينهمه ترديد از چيست
كاش ميدانستم از ديدن تصوير رخسار خويش به چه مي انديشد
چشم  بر هم ميگذارم مبادا دخترك خويشتن را در چشمان غبار گرفته ام ببيند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر