۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

خداوندم


آنگاه كه پيچك تنهايي حنجره ام را به بند مي‌كشيد و چشمانم بر غم دل مي‌باريدند
روزنه اي از آسمان برويم گشوده شد
نفس درون سينه ام حبس و كلام در قفاي گلويم محبوس گشت
ندايي دلنواز آمد : ديده برهم نه ... رازيست با تو گفتنم

وحشتي دردناك سراپايم را پيمود
بازهم قلبم از حركت باز ايستاد
ِسِر اين راز سَر به مُهر چيست كه بايد در خاموشي ديدگانم بر ملاء شود؟!
هراس سقوط مانع از حركتم گرديد ... لحظه اي درنگ ... چشمانم فراخ و قلبم بي طپش بود
در دل تو را طلبيدم... تويي كه هميشه با مني...
نداي دلنشين پژواك يافت : ديده برهم نه ... رازيست با تو گفتنم
مرا ياراي ايستادگي نيست
دير زمانيست مدهوش اين ندايم
بس دور و دراز زمانيست كه انتظار رسيدنش را ميكشم
ليك مي‌هراسم از سقوط
مي‌هراسم از طعم تلخ فراقش
ميخواهمت ...تو را ... باز هم از آسمانت فرود آي و در قلب كوچك و حقيرم بنشين تا مرا آرام بخشي

نوازشگرانه گيسويم را پيمود و باز هم آهنگ كرد : ديده برهم نه ... رازيست با تو گفتنم
تمام وجودم تو را طلب كرد و به نام تو ديده بر هم نهادم .
وجودم در حرم اضطرابِ نداشتنش مذاب و از گوشه چشمم روان شد
به فرش آمدم.
حجاب كلامش فرو افتاد.
راز سر به مهر گشوده شد
و خداوندم مرا به دو دست دعا نگه داشت
به عرش رفتم.

مرا ياراي گشودن ديدگانم نيست
روياهايم در قاب تاريك چشماني فروبسته باغي از نور و روشنايي اند و من ..........


خداوندم سپاسگذارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر